یه مدت بود که داستانهای عاشقانه ی زیادی میخوندم ( حدودا روزی 10 تا )،

که یه بخش از یه داستان خیلی برام جالب بود.....

صبر کردم تا این موقع اون تیکه از داستانو تو وبلاگم بزارم.....

چون اون زمان همه ی مطالبم احساسی و عاشقانه بود و این موضوع خوب جلوه نمیکرد.....

تو اون داستان تو که خیلی جالب و احساسی بود تو یه بخشش نوشته شده بود.....

پسره به دختره گفته بود : .....

میدونی که ما همیدیگرو دوست داشتیم و دوست داشتیم با هم ازدواج کنیم ، 

اما تفاوت در فرهنگ و سن  و میدونیم خانواده هامون با این شرایط مخالف ازدواج ما هستند ،

نمیتونیم با هم ازدواج کنیم .....

حرف من درسته!!!؟؟؟؟؟؟

دختره گفته بود : آره درسته...

آخر داستان هم هرکدومشون با یکی دیگه ازدواج کردن و هیچوقت بهم نرسیدن-


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:دختر ,‌دوست , فرهنگ , ازدواج, | 12:13 | نویسنده : ارشیا |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • حسابدار مجرب